نتایج جستجو برای عبارت :

این هم کمک اعتقاداتم

امروز که داشتم عکس های مراسم صابئین رو میدیدم به خیلی چیزا فکر کردم. فکری که هر وقت به محله ی قدیمیمون سر میزنم بهش فکر میکنم...
وقتی به این بچه نگاه کردم به خودم میگفتم ممکن بود من فقط به فاصله ی چندمتر توی خونه ای با دین متفاوت به دنیا میومدم. اون وقت خیلی چیزا فرق میکرد. اون وقت دعاهام، دینم ، اعتقاداتم، لباس پوشیدنم و خیلی چیزای دیگه م متفاوت بود. ممکن بود من جای مروارید یا اون یکی همبازی بچگی هام باشم. اون وقت حتی گوشتی که الان حلال میدونم رو
اینکه همه ی تردیدهام به یقین تبدیل بشه...
و در مورد تمام اعتقاداتم مردد بشم...
عجیبه...!
اینکه ندونم باید کدوم راهو برم...
اینکه گاهی حتی از راه رفتنم خسته و پشیمون بشم...
سخته...!
اینکه احساسم بهم بگه بیخیال دلم بشم...
و دلم هم بخاد ب احساسم بها بدم...
گیجم میکنه...!
ولی درنهایت... بین همه ی این سختی ها و دوراهی های عجیب و غریب... تو به من اطمینان میدی که هستی... که "من" برای تو مهم از از هر چیزم...
سعی میکنی آرومم کنی تا به خودم سخت نگیرم... حتی باوجود اینکه میدو
دو سال پیش وقتی میخواستم برم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
اون سال بهره کافی رو از سفرم نبردم و سال بعدش هم قصد نداشتم برم حتی به برادرم گفتم نمیام اما از طریق همین وبلاگ یه همسفر پیدا کردم و رفتم و حالا میخوام به اون بنده خدا بگم الان همه امیدم از سفر دوممه و اینکه وقتی امام ازت یه خواسته ای داره یعنی در تو دیده که این حرف رو بهت زده یعنی تو میتونی
باید افکارم را از نو بنویسم‌‌‌...
 اعتقاداتم را... 
 علایقم را...
 تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را...
 باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم...
 باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم...
 باید ، بایدهایی باشد...
 این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب، نمیدانم از کجا به کجا میچرخد، فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است...
 زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است... 
 این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند ...
باید افکارم را از نو بنویسم‌‌‌...
 اعتقاداتم را... 
 علایقم را...
 تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را...
 باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم...
 باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم...
 باید ، بایدهایی باشد...
 این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب نمیدانم از کجا به کجا میچرخد فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است...
 زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است... 
 این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند ...
 ج
♦️دیر زمانی نیست که دریافته ام ؛ وقتی از کسی کینه ای به دل می گیرم، درحقیقت برده ی او می شوم؛
 
او افکارم را تحت کنترل خود می گیرد؛
اشتهایم را ازبین می برد؛
آرامش ذهن و نیات خوبم را می رباید و لذت کار کردن را از من می گیرد؛
 
اعتقاداتم را ازبین می برد و مانع از استجابت دعاهایم می گردد؛
او آزادی فکرم را می گیرد و هر کجا که می روم برایم مزاحمت ایجاد می کند؛
 
هیچ راهی برای فرار از او ندارم!!!.
 
تازمانی که بیدارم، بامن است و وقتی که خوابیده ام، وارد
امروز میخوام همه حرفای دلم و بزنم برامم مهم نیست چطور قضاوت بشموانمود نمیکنم اینجا برام مهم نیست!
این یه صفحه شخصیه
چندوقتیه حوصله دنبال کردن وبلاگ جدید ندارم!!
هر پستی که میخونم احساساتم و میگم و نظر ارسال میکنم
انگار نظر نذاشتن کلاس داره!!!!
یا گذاشتن نظر زیر پست کسی که 4تا نظر بیشتر نداره بی کلاسی به حساب میاد
ولی وقتی یه نفر شونصدتا دنبال کننده داره و 30،40تا نظر داره اونجا نظر میذارن که مثلا ما خیلی خاصیم و با همچین ادم هایی نشست و برخواست د
تاپیش از این اندکی دیرتر می رسیدم به سفره افطار و برای همین در جریان  صحبت هایشان قرار نمی گرفتم.
برای افطار که رفتم دیدم در حال غیبت هستند،روزه را افطار نکرده بلند شدم،چند دقیقه ای را به آشپزخانه رفتم و خودم را با شست و شوی دست هایم سرگرم کردم،یکبار،دوبار،سه بار،دیدم بی فایده است و صحبت هایشان تمام نمی شود و تنها آب را بی جهت اسراف کرده ام...
آمدم سر سفره ،صدایشان به قدری بلند است که نمی شود مانع شنیدن حرف هایشان شد...
کمی فکر میکنم ، ارام به گ
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
خستگی های بعد از آموزش دیدن و یاد گرفتن خیلی لذت بخشه! 
چرا هربار که این حس رو تجربه میکنم عبرت نمیگیرم تا دفعه بعد با اشتیاق بشینم پای آموزش و خودم موقعیت ایجاد کنم، نه یهویی وقتی موقعیتش جوره بشینم پاش!
حالا یکی بیاد روی تخت رو مرتب کنه، یه شامی هم به ما بده البته قبلش یه قرص مربوط به دستگاه گوارش بده چندروزه ریخته بهم حالم شدیدا خراب است ضعف دارم از طرفی معده ام سرناسازگاری گذاشته با من!
هفته ی پر برکتی بود ممنون از محرم ممنون از امام حسین.
ب
یه سوال از شما کاربران خانواده برتر دارم
آیا ما برای همیشه نمیتونیم ازدواج کنیم؟ آیا سرنوشت ما همینه؟ باید تا ابد مجرد بمونیم؟
من یه پسر سی ساله هستم و تا این سن فکر درس و دانشگاه و سربازی و ... بودم و اعتقاداتم اجازه نداد با دختر دوست بشم، البته دروغ نگم که در این عمر درازم تقریبا ده سال پیش دوست شدم با یکی وقتی جوان بودم و در حد حرف و بعد بهم زدیم چون میدونستم کار غلطیه و هرگز به سمت این کار دیگه نرفتم همونم در حد حرف بود فقط و خیلی کوتاه .
به هر
او به اشک‌هایم شک کرده و می‌خواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه ایران و حزب الله دیدنیه!» 
حالا می فهمیدم شبی که در تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی می‌کرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://s
با سلام
دختری 26 ساله هستم که کارم سئوکاری وب هست، ولی چون کارم تو خونه هست کسی نمیدونه شاغلم. چون کسی نمیبینه. بگذریم ... 
اهل دوست پسر و جنس مخالف نیستم، تو خیابون راه میرم جدی ام، در جمع دوستان و فامیل اهل شوخی هستم در حدی که بعضی افراد از شدت خنده جوک ها و شوخی هایم نقش بر زمین میشن. ولی شوخی های جنسی نمیکنم. 
فقط 2-3 تا دوست صمیمی دارم. تفریحم اینه ماهی دو بار برم کافه و پیاده روی روزانه. وب گردی میکنم، فیلم میبینم، کتاب می خونم، زبان میخونم، مح
سلام
یادمه اولین جرقه هاش در سال سوم دانشگام زده شد. وقتی بچه ها دائم از پسرها و چیزهایی که میدیدن و میشنیدن حرف میزدن. منم یه دختر مذهبی و مقیدم و اصلا کاری با پسرها نداشتم بنابراین بعضی از حرف هاشون برام جذاب بود و تا حالا نشنیده بودم.
دیگه کم کم شروع شد تا جایی که بچه ها فیلم های صحنه دار میدیدن و البته من چون یک بار در 7 سالگس تجربه ش رو داشتم میدونستم حالم بهم میخوره برای همین نرفتم سمت این چیزها!
اما یادمه اثر حرف های بچه ها و چیزهایی که تو ک
اتفاقا دیشب داشتم با نل صحبت میکردم. گفتم دوستدارم تو یه فرصتی ارشیوم رو به اینجا انتقال بدم. البته قابل کتمان نیست که کامنت ها و خیلی چیزها رو نمیشه مجددا برگردوند.  خب بله. بیخود نبوده وقتی حذف وبلاگ میزدم، انگار داشتم جون میدادم!
علاوه بر ارشیو خودمون، ارشیو بقیه هم ما رو تو خودش نگه میداره و بابت همینه که همیشه معتقد بودم بلاگر حق نداره وبلاگی که کامنت داره یا حتی پستی که کامنت داره رو حذف کنه. خب پس چرا حذف کردم؟ به تو چه مخاطب عزیزم؟:) 
خ
دختری 32 ساله ام. از دانشگاه خوب با رزومه خوب دکترا گرفتم. بعد از  سال ها بیکاری و رفتن به مصاحبه های مختلف بالاخره امسال در آستانه استخدام قرار گرفتم. واقعیت اینه که همه جوانی من با بی عشقی و بی پولی و تنش های خانوادگی و مشکلات گذشت، درسته گذشت اما سخت گذشت ... . هیچ آغوشی نبود، هیچ دستی نبود، فقط من بودم و خدا و گریه هام، هنوز خستگی  گذشته توی تنم هست.
 الان هم حس پوچی دارم و از حال لذت نمیبرم، گاهی به اعتقاداتم شک میکنم، افسرده نیستم و بگو بخن
از خونه زود تر راه افتادم و قبل دانشگاه یه سر رفتم انقلاب پی مقوا ، مهدیس هم میخواست چسب رنگی بخره
از رو به رو دانشگاه که داشتم رد میشدم یه پیر مرده رو دیدم داشت خطاطی میکرد
ایه الله نور السماوات رو دادم برام بنویسه میخواستم باهاش ماندالا بکشم
یک معطل شدم و طول کشید
بعد که تموم شد و راه افتادیم سمت دانشکده
یه اقاهه بهم گفت خب این همه از این چیزا نوشتید به کجا رسیدید
محل نذاشتیم و قدم هامونو یکم تندتر کردیم
همینطوری داشت پشت سرمون میومد و حرف م
به نام خدا 
سلام 
مدت زیادی بود دنبال یه آرامش بودم، شاید یه دو سه سالی میشه! هر دفعه که بهش فکر کردم رسیدم به خدا ...
من نماز نمیخونم، ولی وقتی ماه رمضون ها میخونم یا گاهی که خونه کسی نیست میخونم تمام وجودم پر میشه از آرامش. تو نماز گریه میکنم و این گریه هم برام آرامش بخشه. امام حسین و امام رضا رو خیلی دوست دارم چون تونستم بشناسم شون. ولی از فلسفه های دیگه ی دین سر در نمیارم و خب ترجیح میدم بشناسم شون و بعد بهشون ایمان بیارم.
من خدا رو شناختم، نما
دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !
 
ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست...
 
در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی
سلام 
توی اعتقاداتم کاملا مخالف تایید شدن توسط دیگران هستم و زندگی کردن به میل دیگران و به خاطر حرف مردم رو جز خفت و خواری نمیبینم، ولی ...؛
در عمل تمام زندگیم فقط دارم به میل دیگران عمل میکنم، از پدر و مادر گرفته تا فامیل و دوستان و اطرافیان و کاری مخالف میل اون ها انجام نمیدم، و همه ی این ها به خاطر اینه که مورد تایید دیگران باشیم و اون ها رو از خودمون راضی نگه داریم تحت هر شرایطی.
این مشکلیه که خیلی از ما تو زندگی درگیرش هستیم، راه حل این مشک
بر اساس این که در زمان حال هیچ کار به خصوصی انجام نمی دم، شرکت تو این چالش یکم عجیب غریب واسم به نظر می رسه. می تونیم حداقل از آرزوهامون و کارهایی که دوست داریم انجام بدیم حرف بزنیم اما کی تضمین می کنه تا زمان مرگ دغدغه هامون و افکارمون و آرزوهامون تغییر نکنه؟ حتی منی که زندگیم مثل یه مرداب در حال تبدیل به باتلاقه هم دائم در حال تغییرم... نمی دونم، بریم سراغ کارهایی که الان دوست دارم تا قبل مرگم انجام بدم...
1. سفر، به نظرم اولین حسرت زندگیم رفتن ا
سلام 
تو یکی از مناطق شهر تهران زندگی میکنم، اما محله ای که سطح فرهنگی پایینی داره ...
خیلی سخته زندگی کردن و توهین و تحقیر شدن توسط دیگران و غروری که داره هر روز خرد میشه، خیلی ها بودن که به گذر زمان همرنگ مردم این محله شدن از دوست 11 ساله ام که یه عمر با هم زندگی کردیم تا این اواخر که دیگه پدرم هم دیگه ... بمانـــد
من راه خودم رو ادامه میدم و به اعتقاداتم پایبندم و از خدا میخوام که منو تو این راه استوار نگه داره، و در نهایت تشکر میکنم از تمام کسان
اید باورتون نشه ولی من از بهشتی تا پل گیشا رو اول تو برف ۶۰سانتی و بعد تو اغتشاشات پیاده رفتم حدود ۲ساعت و نیم یک بند پیاده:/
تازه بعدش رسیدم به مترو و از اونجا که به مقصد رسیدم باید سوار اتوبوس بشم که ایناهم اعتصاب کردند و نمیان یه ۲۰دقیقه‌ای پیاده رفتم بعد یه اتوبوس دمش گرم نگه داشت الان در حال حاضر تو اتوبوس هستم ولی مامان گفته میدون اصلی شهر رو بستن و تو از یه مسیر دیگه پیاده بیا
چمران به سمت پایین رو چنتا ماشین کل بزرگراه رو بستن و از اون س
شاید باورتون نشه ولی من از بهشتی تا پل گیشا رو اول تو برف ۶۰سانتی و بعد تو اغتشاشات پیاده رفتم حدود ۲ساعت و نیم یک بند پیاده:/
تازه بعدش رسیدم به مترو و از اونجا که به مقصد رسیدم باید سوار اتوبوس بشم که ایناهم اعتصاب کردند و نمیان یه ۲۰دقیقه‌ای پیاده رفتم بعد یه اتوبوس دمش گرم نگه داشت الان در حال حاضر تو اتوبوس هستم ولی مامان گفته میدون اصلی شهر رو بستن و تو از یه مسیر دیگه پیاده بیا
چمران به سمت پایین رو چنتا ماشین کل بزرگراه رو بستن و از اون
عمیقا اعتقاد پیدا کرده‌ام چیزهایی را که باعث اذیت و ازار من هستند دور بیاندازم و با داستان‌ها یا ادم‌های جدید رو به رو شوم. این دو انقدر به هم پیوسته‌اند که نمیدانم یک اعتقاد دارم یا دو تا. با این اعتقاد پا به اجتماع نگذاشتم اما وقتی روندی فرسایشی اعصابم را به نازکی هر چیزی که فکر میکنید بسیار نازک است و سریعا فرو میپاشد، تبدیل کرد مجبور شدم ان را یکی از اعتقاداتم قراردهم. از اولین سال تحصیل بسیاری ازچیزها را کنار گذاشته‌ام. اغلب انچنان پ
نسبت به همه چی بی حسم، زندگی رو فاقد معنا و مفهوم میدونم، اعتقاداتم رو از دست دادم، از هیچ چیز لذت نمی برم، با همه بد اخلاقم و تنهای تنها هستم، از همه بدم میاد ‌. هیچ حس لذت ، ترس ، شادی هیچ چیزی ندارم و کم کم دارم ترسناک میشم، یعنی اگه فیلم ترسناک نصف شب تنها ببینم هم هیچ گونه حس ترسی بهم دست نمیده، و حتی دلم میخواد کارگردان اون فیلم رو تیکه پاره کنم تا دیگه با این فیلم ها رو ذهن و روان افراد اثر مخرب نذاره.
۲۰ سالمه و پسر هستم، دانشجو هستم،
یادم میاد از پنج شیش سالگیم،که دلم میخواست روزه بگیرم اما نمیذاشتن.وقتایی که سحر بیدار بودم، قبل ازینکه اذان و بگن درو باز میکردم جلوی در توی حیاط مینشستم تا سوز سرمای سحر بخوره توی صورتم.تصویر این حرکتم هنوز جلوی چشمامه حتی اون سوز سحر رو میتونم روی گونه ام حس کنم.احساسمو توی اون لحظه... که از تاریکی حیاط میترسیدم اما خیالم راحت بود که مامان خونه اس،بابا خونه اس،همه خونه ان و خونه برام یه مکان امن بود.احساس امنیت......
صدای اذان صبح میاد اما ما
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا تشخیص حق برای شما مثل روز روشن است یا مثل مورچه ای که درتاریکی روی سنگی سیاه راه میرود سخت است؟
تا یک جایی میتوانی دفاع کنی حرف بزنی اما از یک جایی به بعد کم می آوری...
سوال هایی برایت ایجاد میشود فقط در حد سوال میروری و از به اصلاح روشنفکر حزب اللهی که طلبه هم هست میپرسی قبلا هم سوال هایی ازین دست پرسیده بودی که به طور غیر منطقی میپیچاندت...
واقعا جوابی نمیتواند بدهد او که صدای حق طلبی اش در وبلاگش گوش مرا کر کرده بود...
بالاخره یک گوشه دنج پیدا میکنم ...
اینجا نه آنتن دارم و نه بسته های اینترنتی کارآمد است....
نشسته ام یک گوشه از رواقی که نوشته بود ویژه تشرف خواهران...
دفعه قبل که آمده بودم پر از اضطراب بودم ، نماز را خواندم و برای آرامش روح پریشانم دعا کردم....
شاید کمتر از پنج ساعت گذشته بود که با ویبره گوشی به خودم امدم،گفت نامه را خوانده اند،نمیدانم چطور خودم را به خانه رساندم...
برنامه هایم بهم ریخته بود ،هنوز آماده نبودم،هنوز مردد بودم،هنوز هم زمان می خواستم
از خیلی پیش تر هایعنی همان زمان که نه می فهمیدم‌ وسیع یعنی چه و سریع به چه معناستشما برایم جور دیگری بودیدچه جورش را نمی دانمشبیه یک آدم آشنابقیه ی خاندان شما برایم آدم های بزرگ فامیل بودند که من خیلی هایشان را نمیشناختم. محترم بودند، بزرگ بودند، همه دوستشان داشتند و من برای این همه، دوستشان داشتم اما هیچ‌قرابتی بین خودم با آن ها حس نمی کردم.ولی در رابطه با شما نه! شما از همان بچگی طعم خاطره داشتید برایم حتی اگر وسط گریه و تاریکی و عزا بودم
چه جالب؛ این که فکر کنی فقط ذهن تو عه که وجود داره و بقیه چیزها ساخته‌ی ذهنت هستن حتی یه مکتب براش وجود داره! طرز فکر جالبیه نسبتا اما نمی‌تونم قبولش کنم. چون اگه همه‌ی این چیزا ساخته‌ی ذهنم باشه واقعا از ذهنم ناامید می‌شم. یه زندگی جالب‌تر می‌تونست بسازه برام. شاید هم نمی‌تونست. شاید ساخته‌ی ذهن باشه ولی با یه محدودیت‌هایی. نه ولی خیلی فضاییه واقعا. جالبه ولی خیلی دوست‌ش ندارم.
به این داشتم فکر می‌کردم که بیا یهو یه جور دیگه زندگی کنیم.
امروز سومین روز از شروع امتحان هایم بود و من ششمین امتحانم را پشت سر گذاشتم. روحِ از هم گسسته ام را به زور کنارهم نگه داشته ام. فکر می‌کنم سالی یک الی دوبار روحم مثل آتشفشان می‌ترکد، فکرها، احساسات و اعتقاداتم . همه چیز به هم می‌ریزد. 
بعد من ذره ذره هر تکه از خودم را از این طرف و آن طرف جمع میکنم و دوباره یک میمِ ریکاوری شده از خودم می‌سازم که معمولا از قبلی بهتر است. یک ورژن کارآمد تر.
حالا احساس میکنم همه جهان خلقت دست به دست هم داده اند که ز
برای کنکور درس میخوندم؛ می خواستم به هیچ کدوم از تستهای فیزیک جواب ندهم وقتی بهش گفتم گفت فیزیک جدید خیلی راحته حیفه جواب ندی یک تستم تو کنکور اهمییت داره؛ گفتم هیچی نخوندم و الانم دیگه وقت ندارم باید دور کنم و خلاصه هام و بخونم گفت برات یک کتاب میفرستم خلاصه های خودم هم میدهم بخون. شب کتاب و داده بود بابا برام بیاره کتاب و که باز کردم یک فیش کوچک لای کتاب بود و روش با خط خوشش نوشته بود (( عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد  ابلیس پیروز مست سور ع
اون پست غر زدنه؟ آهان، ایناهاش.
جریان اینه که تو ماشینیم، داریم می‌ریم نکمک. من خوابیدم. بیدار می‌شم اما چشمام هنوز بسته‌ن، و می‌شنوم که مامان و بابام دارن حرف می‌زنن. دقیق نمی‌دونم چیه جریان حرفاشون چون از اول گوش ندادم، اما از محتواش می‌فهمم که انگار یکی از دوستای مامانم، درمورد نوع پوشش من به مامانم گیر داده!
وقتی رسیدیم نکمک می‌رم چتای تلگرام مامانم با اون آدم رو می‌خونم. (ببخشید مامان) به مامان گفته که آره، برای من سوال شده بود که چ
"واقعیت مثل یک کیسه می‌مونه...
خالی که باشه سرپا وا نمی‌ایسته.
برای اینکه سرپا نگهش داری،
اول باید تمام دلایل و احساساتی رو که باعث موجودیتش شده‌اند بریزی توش.
هر کدوم از ما یه دنیا چیز تو وجودمون داریم. 
لوئیجی پیراندلو"
اوه هرروز دارم فکر می کنم در شرف یه تحول بزرگم و خب هیچ اتفاقی نمیفته... فکر کنم این روند تحول تا آخر عمرم ادامه داشته باشه :) کل روز مثل یه جسد بودم که هر از گاهی تکون می خورد. نمی دونم با این حجم از تنبلی و بی حالی و بی انگیزگی چ
سوم دبیرستان که بودم، برای آمادگی شرکت در مسابقات نهج البلاغه دانش آموزی، استادی داشتیم که آن زمان برای دختر ۱۶-۱۷ ساله ای مثل من الگویی موثر بودند. هر چند که ابهت استادی ایشان اجازه نمیداد که راجع به زندگی شخصی شان سوالی بپرسیم اما گهگاه با جملاتی که خودشان در کلاس بیان میکردند اطلاعاتی به دست می آوردم که بعدها در تصمیم‌گیری های زندگی‌ام اثرگذار بود. مثلا یک بار اشاره کردند که: اگر روانشناسی نخوانده بودند اینقدر در تعامل با مردم و اقشار م
یادم میاد روزایی که تو این خونه بودم و تلاش واسه کنکور میکردم!تا شرایطمو عوض کنم!تا از این منجلابی که ساختم بیام بیرون!
عصر یه بحث کوچیکی با مامانم داشتم!
این روزا بیشتر از هر روزای دیگه ای اعتقاداتم با همه ی ادمای این خونه فرق میکنه!
داشتم بهش میگفتم که چرا نمیذاری تنها بمونم تهران و اگه درسم تموم شد چی؟!یعنی اون موقع هم باید برگردم اینجا؟!
جوابی که شنیدم باعث شد تا قاطی کنم!تا چنگالی که دستم بود رو به سمت مامانم بگیریم و تکونش بدم !و بخوام صدا
سلام عزیزانم
بلاخره پایان سال نزدیکه خیییلی نزدیک
لحظات اخری اتک ب دست شدمو اتاقو دستمال و جارو کشیدم پتو هارو تکوندم 
خب 
حالا تقریییبا واسه تحویل سال اماده ام 
نتنها اماده م بلکه ارزو میکردم هر چه سریعتر تحویل بدم این سال عن رو
بزارید ی مروری بکنم سال 98 رو تا اونجا که ذهنم یاری میکنهJ
سال تحویل شد دانشگاه رفتم ترم تابستانه برداشتم 
خسته بودم از تو خونه موندن وهر بار مسافرت ی جوری کنسل میشد!!! حالم اصلن خوب نبود از فضای خونه 
و بهتره بگم راب
گاهی محک تجربە بە من می‌گوید کە گفت‌وگوهای میان‌فردی در دنیای واقع و بالتّبع در فضای مجازی، در کشور ما هیچ فایدەای ندارد، اما ظاهراً از آن گریز و گزیری نیست.  گفت‌وگوی واقعی دارای پیش‌شرطها و شرایطی است که در فرهنگ عمومی ما غایب‌اند. در این جستار کوتاه  بصورتی بسیار گذرا به مهمترینِ آنها اشاره می‌کنم:
 یکی از پیش‌شرطهای گفت‌وگو، برابری‌انگاری میان افراد انسانی و نیز به رسمیت شناختن نوعی خودآیینی است. 
عامل دیگر نسبی دیدن فهم و اندیش
رییس می گوید پروفایل هایمان را فعال کنیم. باید نشانی های ایران را پاک کنیم و از دوستان ایرانی صفحه مان دیسکانکت شویم. چرا؟ چون با ما کار نمی کنند، وقتی ایرانی هستیم. وقتی روسری داریم یا وقتی ریش گذاشته ایم. همان کالا را عرضه می کنیم و همان کیفیت را مهیا کرده ایم، اما این بار در یک ویترین آلمانی نشسته ایم و با چشمهای آبی به جهان نگاه می کنیم.عجیب است. خنده دار است.
خنده دار تر، من هستم. که گاه روسری ام را سفت می چسبم و گاه به کناری می اندازمش. ایا
گاهی محک تجربە بە من می‌گوید کە گفت‌وگوهای میان‌فردی در دنیای واقع و بالتّبع در فضای مجازی، در کشور ما هیچ فایدەای ندارد، اما ظاهراً از آن گریز و گزیری نیست.  گفت‌وگوی واقعی دارای پیش‌شرطها و شرایطی است که در فرهنگ عمومی ما غایب‌اند. در این جستار کوتاه  بصورتی بسیار گذرا به مهمترینِ آنها اشاره می‌کنم:
 یکی از پیش‌شرطهای گفت‌وگو، برابری‌انگاری میان افراد انسانی و نیز به رسمیت شناختن نوعی خودآیینی است. 
عامل دیگر نسبی دیدن فهم و اندیش
تا حالا شده یک حرفی رو بزنین یا کاری رو انجام بدین و بعدا با خودتون بگین: «من چرا اینو گفتم؟ منکه اصلا این حرف حتی با اعتقاداتم یکی نیست!»
من چند باری رو یادم هست شاید اگر فکر کنم بیشتر بشه نمیدونم ولی الان که داشتم به دوتاش فکر میکردم با خودم گفتم واقعا چرا اینارو گفتی؟ این حرف ها حتی با چیزی که بهش اعتقاد داری هم کاملا متفاوته، حتی اگه این حرفارو کسی به خودم میزد شاید ناراحت یا عصبانی میشدم و یا شاید با خودم قضاوتش میکردم که این چه تفکرات مسخ
هندزفری توی گوشم بود و داشتم بیرون رو تماشا میکردم. رفیقم داشت با هم کوپه ای مان بحث میکرد. هیچ علاقه ای به شرکت در بحث نداشتم و داشتم از موسیقی و منظره ی بیرون لذت میبردم که دیدم رفیقم داره میزنه به پام، هندزفری رو در آوردم و گوش کردم:دوستم گفت آقا من رفتم فلان ارگان به عنوان مهندس مشغول به کار بشم و به من گفتن باید کارت بسیج داشته باشی. کار مهندسی چه ربطی به عضویت در بسیج داره؟ گفت مگه چیز بدی ازت خواستن؟ازت نخواستن بری پارتی شبانه که؟ دوستم گ
یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی...
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را...
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد...
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفح
برای تحلیل هرچیزی فقط یک لحظه وجود داره که مهمه. 
تو اون لحظه هست که بالاخره وزن یه تصمیم یا یه برداشت سنگینی میکنه و تو تصمیمت و برداشتت میشه اون کفه‌ای که سنگین‌تره.
یعنی یه «لحظه» هست که تو به نتیجه میرسی.
و فکرکردن که خودش مجموع لحظاته درواقع تلاشیه برای یافتن اون لحظه. بعضی تصمیما خیلی روتین شده مثل وقتی که از خواب بیدار میشی و یه «لحظه» تصمیم میگیری پاشی بری دست و صورتتو بشوری و بیای. دقیقا یه «لحظه» هست تصمیم دست و صورت شستن. بعضی تصمیم
خب همونطور که تو این پست گفته بودم، می‌خوام کمی درباره‌ی کتاب خاطرات سفیر نوشته‌ی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمی‌اومد (واقعا میگم!) نمی‌خواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.

کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده‌س -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش
این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.
اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. ماهم رفتیم.
داخل شلوغ بود. به اتاق مذکور رفتیم و تو صفی که انگار پایانی ندارد ایستاده بودیم. نوب
پـــــــــــــســـــــــت اقای سه نقطه.کمپین کوله پشتی.خدا خیرتان بدهد حتمن سر بزنید!(فوری)
این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.
اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. م
این روزها، به عنوان کار پاره وقت، مراقب امتحان بچه های لیسانس وایمیستم. یه روند اداری ثابت داره که سر هر امتحان باید خط به خط اجرا بشه : شماره گذاشتن رو صندلی ها، دادن شماره صندلی رندوم به ملت، گرفتن گوشی و کتاب و کیف و جامدادی ازشون، امضا گرفتن و جمع کردن کارت دانشجویی و شماره صندلی و شماره رندوم ها بعد از اینکه همه نشستن سر جاشون، شمردن شماره ها و کارت دانشجویی ها و مرتب ریختنشون تو جعبه، امضا گرفتن از ملت به هنگام خروج و پس دادن کارت دانشجو
برای اینکه زندگی‌ام حساب و کتاب داشته باشد، خودم را سنجاق کردم به یک مرجع تقلید. بقیه سنجاق کردند به روزمرگی‌ها و هوس دل و بوی پول. به قول رضا امیرخوانی تا اسم پول می‌آیند، همه سجده‌ی واجب می‌روند. راه و روشم متفاوت شد. شد مثل مجیر که چند سال اصلا به چشمم نمی‌آمد. حالا که سمت خدا می‌رفتم، هر چند قدم می‌ایستادم که ببینم مجیر پایش را کجا گذاشته و از کدام راه رفته، من هم همان جا بگذارم. گذشت و گذشت تا امروز. از مادربزرگ و عمه و عمو و دایی و خاله
اصلا نمی دونم چی شد که بحث‌مون مذهبی شد...بهش گفتم: نماز میخونی!؟به مادرش نگاه کرد...گفتم: به من نگاه کن و  فکر‌کن مامانت نیست...اروم گفت: نه!مادرش واکنش نشون داد و وارد بحث شد!خطاب به مادرش گفتم شما نماز میخونی!؟گفت آره ...گفتم چرا..گفت چون اروم میشم و ...(پشیمونم که چرا نگفتم خوب اگر یک نفر اروم نشه چی!؟نباید نماز بخونه!؟این دلیل قانع کننده است!؟)بحثمون شدیدتر شد...گفتم قبول داری مسلمونی !؟گفت اره...گفتم من کافرم،متقاعدم کن که خدا هست!؟گفت نمی تونم چ
کارها رو به اتمام بود که گوشی صبا زنگ خورد. بعد از تمام شدن مکالمه گفت، خواهرش تا چند دقیقه دیگر با ماشین می آید دنبالش، خیلی اصرار کرد که با هم برویم. با خانواده اش آشنایی نداشتم. از اینکه دعوت صبا را با آن همه اصرار و صداقت رد کنم خجالت کشیدم. بدون هیچ تمایلی به همراه نفیسه با او همراه شدیم.
خواهرش روی صندلی جلو کنار راننده جوانی نشسته بود. خوش آمد گویی گرمی کرد و احوالپرسی، راننده ولی به جواب سلامی بسنده کرد. به نظر می رسید خواهر و برادرکوچکت
تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.
ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 
من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده
سلام
من در حال حاضر
یک آدم با سابقه ی تشکیلاتی
و تجربه
و موقعیت اجتماعی خوبم
که جایگاه هم برای خدمت کردن داره به وفور
الحمدلله
یعنی در چند زمینه مختلف هست که میتونم تمام همتم رو بذارم و مفید باشم و واقعا کاری کرده باشم.
من جوانم
همون جوانی که رهبر میگه بیاید شانه هاتون رو به زیر مشکلات بدید
همون جوانی که گام دوم انقلاب اسلامی رو از ذهن خلاق و پویا و دستان توانمندش انتظار می کشن.
همون جوانی که انقدر مستعده می‌تونه با انگیزه و آرمانگرایی اش بی ب
این مطلب طولانی هست و برای اینکه وقت گرامی تون گرفته نشه میتونید چند خط آخر رو که با خط آبی نوشتم بخونید

اصلا دوست ندارم هیچ عالِمی و اساسا هیچ انسانی رو بزرگتر از اونچه که هست جلوه بدم و اساسا اغراق در توصیفات در مورد اشخاص حتی در روایات هم نکوهش شده... اما وجود و کتابهای این عالِم گشایش های بزرگی برای من داشت... منی که دانشجوی هنر بودم و سالها چند ساز موسیقی رو با جدیت و با پشتوانه مطالعاتی و تحقیقاتی دنبال میکردم و برای کسب شناخت بیشتر حتی پا
پیکر
مطهر شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی درحالی پیدا شد که سری بر بدن نداشت،
مادرش می گوید تا تلویزیون را روشن کردم، صحنه سر بریده رضا را در جعبه
نشان می داد که داعشی ها بعد از شهادتش پخش کرده بودند.
تاریخ انتشار : 1 مرداد 1396
بدن بی سر مدافع حرم به آغوش مادر بازگشت
مشهد،
محله مهرآباد، کوی عبادت هجده؛ خانه ای کوچک انتهای کوچه انتظارمان را می
کشد. خانه ای که حالا نه تنها در محله مهرآباد که در کل شهر خیلی ها می
شناسندش؛ آوازه اش حتی به گوش غریبه ه
 
 
پیکر مطهر شهید مدافع حرم رضا اسماعیلی درحالی پیدا شد که سری بر بدن نداشت، مادرش می گوید تا تلویزیون را روشن کردم، صحنه سر بریده رضا را در جعبه نشان می داد که داعشی ها بعد از شهادتش پخش کرده بودند.
تاریخ انتشار : 1 مرداد 1396
بدن بی سر مدافع حرم به آغوش مادر بازگشت
مشهد، محله مهرآباد، کوی عبادت هجده؛ خانه ای کوچک انتهای کوچه انتظارمان را می کشد. خانه ای که حالا نه تنها در محله مهرآباد که در کل شهر خیلی ها می شناسندش؛ آوازه اش حتی به گوش غریبه ها
**قسمت اول/مردی که 24 ساعت در سردخانه بودبوده‌اند انسان‌هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده‌اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می‌کرده‌اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته‌اند، دستمایه گزارش‌ها و فیلم‌هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.برخی زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقت‌فرسا می‌دانند. تاریخ تاکنون تجربه‌های زیادی از انسان‌هایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده تدفین بوده‌اند، به یکباره زنده ش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم یدکی خودروهای چینی / فروشگاه چین یدک توس